فاطمه دلش میخواست دنیا را تکان بدهد؛ دنیا و مردمانش را که رخوت و سستی و سکوت در خونشان ریشه دوانده و چشم بر جهنم غزه و کشتار و نسلکشی در آن بستهاند؛ پس عکاس شد و راوی و چشمان تیزبین غزه؛ چشمانی که بیدار بودند و بیدار میمانند …
خبرگزاری تسنیم:
من چقدر این عکسات را دوست دارم فاطمه؛ همین عکسی که توی آن دوربینت را در دست گرفتهای و سرت را به آن تکیه دادهای و لبخند میزنی؛ من چقدر این لبخندت را دوست دارم فاطمه؛ همین لبخند ملیحی که سرشار از آرامش است و بمب و موشک و انفجار و آتش را، و مرگ را به سخره میگیرد. کسی نداند فکر میکند توی باغ و گلستان هستی و در حال تفرج؛ کسی نداند فکر میکند در یک روز پرآرامش و دلپذیر بهاری، پس از ساعتی عکاسی از میراث زیبای تاریخی یا طبیعت و سواحل چشمنواز غزه، روبهروی لنز دوربینِ یکی از اعضای خانواده یا دوستانت ایستادهای و در کمال آرامش و راحتی لبخند زدهای؛ یعنی که حالت خیلی خوب است؛ یعنی که همه چیز روبهراه است؛ عالی است…
کسی چه میداند که تو این عکس را در دل خون و دود و آتش و انفجار؛ در میان مویه و شیون و مرگ و آوار، در دل غزه گرفتهای فاطمه…
این لبخند تو، این آرامشت و این استواری در قلب غزه یعنی چه؟!
فاطمه تو عکاس بودی یا رزمنده؟! تو هنرمند بودی یا سرباز خلاق حماسی؟! سربازی که هنرمندانه به کارزار دشمن رفته است؛ دشمنِ تا بنِ دندان مسلح!
دشمن با جنگندهها و بمبهای دوهزار پوندی (۹۷۰ کیلوگرمی) و موشکها و تانکها و نیروها و تجهیزات کاملش، و تو با یک دوربین، فقط یک دوربین و آن لبخندی که زهر به دل دشمن میریخت … و در این نبردِ نابرابر اما باز تو سر بودی!
راستی، شنیدم گفته بودی دوست داری مرگ پرسروصدایی داشته باشی؛ یعنی این را شهریورماه یکسال پیش؛ توی صفحهات در فضای اجتماعی نوشته بودی: «اگر بمیرم، مرگی طنینانداز میخواهم؛ من نمیخواهم فقط یک خبر فوری یا یک شماره در یک گروه باشم؛ مرگی میخواهم که دنیا بشنود، اثری که به وسعت اعصار باقی بماند و تصاویر جاودانهای که نه زمان و نه فضا نتوانند آنها را دفن کنند.»
حالا بهتر میفهمم که چرا در میان یک دنیا آرزو، چنین آرزویی کردی! مثلا میتوانستی سلامت بخواهی؛ سلامتی خودت و خانواده و همشهریانت را؛ تو میتوانستی آزادی بخواهی؛ آزادی مردمَت را، آزادی غزه را، اصلا تو میتوانستی هزار آرزوی زیبای شخصی داشته باشی… اما تو فقط گفتی که یک مرگ طنینانداز میخواهی؛ آرزوی یک مرگ جاودانه را کردی؛ یک مرگ پرسروصدا؛ مرگی که دنیای مدهوش و خوابآلود و به خواب رفته را بیدار کند؛ مرگی که ما را؛ که هر چه مدعیِ حقوق بشر و حقوق انسانی و آزادیخواه و عدالتطلب را بیدار کند.
حالا که خوب نگاه میکنم، میبینم که تو چه بیدار بودی و چه هشیار فاطمه؛ زیبایی فقط خلق عکسها و تصاویر هنرمندانهات نبود، این روحِ تو بود که مقاوم بود و زنده و صبور و زیبا؛ این روحت بود که زیبا بود و جاری شده بود روی آن چهره و مثل یک گل روی لبانت شکفته بود؛ همان گلی که خار بود توی چشمان دشمن …
اصلا چقدر لایههای پنهان دارد این غزه؛ چقدر گل و گلستان دارد این سرزمین مقدس، که با هر بمب، با هر انفجار گوشهای از آن میشکفد و گل میکند و گلستانی دیگر از غزهی آتشگرفته را به تصویر میکشد؛ مثل تصویری که همین هفته پیش جهان از احمد منصور؛ خبرنگار غزه دید؛ تصویر خبرنگاری که زنده زنده در آتش سوخت؛ در آتشی که نمرود به جانش انداخت و شاید برای منصور گلستانی از گلستانهای غزه بود و برای رژیم جنایتکار، آتشی که دودمانش را به زودی به باد خواهد داد …آه فاطمه … چقدر گل داد این سرزمین با اصل و اصالت! چقدر گل داد این سرزمین پیامبران! چقدر شهید …
حسونا؛ از غزه تا کَن
عکاس بود؛ عکاسِ غزه؛ نامش «فاطمه حسونا» بود و شهرهاش «چشمان غزه»؛ ۲۵ ساله بود و در دل خرابههای غزه سرشار از زندگی …
وقتی یکی از آن بمبهای سنگین دوهزار پوندی روی خانهاش در غزه افتاد؛ وقتی خودش در کنار خانوادهاش ـ برادران و خواهر باردارش ـ زیر آوار و آتش ماندند و جان دادند و کبوتر شدند و شهید … آنوقت؛ تازه آنوقت دنیا دوباره او را دید؛ درست دید؛ همانگونه که آرزو میکرد؛ پرسروصدا؛ پرطنین؛ باشکوه…
۱۸ ماهِ گذشته، برای فاطمه حسونا مثل دو میلیون غزهای دیگر، ۱۸ ماهِ پرتلاطمی بود؛ پرآشوب، پررنج، پرانفجار، پرآوار، پُر از درد تنهایی و گرسنگی و تشنگی و جراحت و خون و شهادت و شهید؛ و البته سرشار از زندگی؛ لبریز از استقامت …
فاطمه اما از همان ابتدا؛ از همان اکتبر ۲۰۲۳ تصمیم گرفت که فقط یک زن نباشد در غزه؛ یک زن که نظارهگر باشد و بر شهیدانش مویه کند، یک زن که فقط «حسبنا الله» بگوید و در مقابل لنز دوربینها برای دشمن رجزخوانی کند. فاطمه همهی اینها بود اما بیش از این بود؛ بیش از این میخواست؛ میخواست که راوی باشد، که غزهاش را مادرانه در آغوش بگیرد، که مراقبش باشد، که چشمانش باشد؛ که سربازش باشد؛ پس یک «حماسی» شد و سلاح به دست گرفت؛ سلاحی که با هربار پُر و خالیکردن خشاب، یک فریم از جنایتهای وحشیانه دشمن را به تصویر میکشید و رگباری میچکاند در قلب شیطانِ صهیونیسم … فاطمه عکاس شد و سرباز و راویِ جنایتهای شبانهروزیِ رژیم اشغالگر، شمال تا جنوب غزه هم شد میدان مبارزهاش…
حسونا که در دانشگاه چندرسانهای خوانده بود، عکاس و چشمان غزه شد و هر روز رنجهای پرشمار غزه را؛ انفجارها را، آوارها و ویرانیها را، کشتارها و قتلعامها را، گرسنگیها و تشنگیها را، زخمها و جراحتها و دردها را، قاب به قاب؛ فریم به فریم؛ روایت به روایت به تصویر میکشید؛ از هر طریقی؛ از هر روزنهای؛ گاه از صفحه شبکههای اجتماعی، گاه از طریق پایگاههای رسانهای مثل پلتفرم و سکوی Untold Palestine یا وب سایت خبری Mondoweiss و گاه از طریق نمایشگاههای عکس بین المللی.
روایتهای تصویری فاطمه تحسینبرانگیز بود، اما انتظار سرباز غزه را برآورده نکرده بود؛ هنوز آنچنان که باید دنیا را تکان نداده بود، پس اینبار خودش جلوی دوربین رفت؛ جلوی دوربین سپیده فارسی؛ کارگردان ایرانی فرانسوی. فاطمه اینبار هم راوی بود و هم قهرمان داستان؛ هم چشمان غزه بود و هم چشمان کارگردانِ مستندِساز.
فاطمه در این مستند، ۵۴۸ روز رنجِ زندگی در غزه را به نمایش گذاشت؛ خندهها و گریهها و تولدها و مرگها و ویرانیها و از نو ساختنها را، عروسیها و عزاداریها را، تشنگیها و گرسنگیها را، و از شمال به جنوب و از جنوب به شمال کوچکردنها را …
فاطمه دلش میخواست دنیا را تکان بدهد؛ او میدید که دنیا با تماشای هزاران هزار تصویر و عکس و فیلمهای جانخراش از غزه به خود نیامده و به خود نمیآید؛ اندیشید که مستندِ هنرمندِ مستندسازِ خلاقِ ایرانی شاید همان فرصتی است که میتوان با نقشآفرینی در آن ( با ارسال فیلمهایی که روایت زندگی خودش و مردم غزه بود)، دنیا و رهبران و مردمانش را از این رخوت و سستی و سکوت و خفقانی که در خونشان ریشه دوانده؛ از این خوابِ بیهنگام بیدار کرد.
همکاری این دو هنرمندِ بیدار؛ یکی در باریکهی محاصره شده غزه و دیگری در خارج از مرزهای این باریکه سرخ، سرانجام به ثمر نشست و مستندی شد ۱۱۰ دقیقهای با عنوان «روحت را در دست بگیر و راه بیفت»؛ مستندی که با تلاش کارگردان، جایی در بخش جانبی و مستقل هفتادوهشتمین جشنواره کن ( ACID ) پیدا کرد.
اتفاق بزرگی بود اگر فاطمه و غزه با هم به «کن» میرفتند؛ یکی روی پرده، دیگری روی صحنه؛ یکی تصویری از غزه، دیگری خودِ خودِ غزه …کجا؟! …در قلب اروپا؛ در شهر کن در جنوب فرانسه؛ در یکی از بزرگترین رویدادهای سینمایی جهان که برای بزرگان سینما؛ برای کارگردانها، نویسندهها، فیلمنامهنویسها و بازیگران سرشناس هالیود و بالیود و سینمای غرب و شرق فرشِ قرمز پهن میکند؛ درست جلوی دیدگانِ غولهای سینما و خبرنگاران و روزنامهنگاران جهان…
سپیده خوشحال از این دستاورد بزرگ؛ از اینکه غزه و مظلومیتش جایی در جشنواره جهانیِ کن خواهد داشت، با ذوق خبر را سه شنبه؛ ۲۶ فروردین ماه؛ ۱۶ آوریل به فاطمه داد و گفت که او هم مهمان ویژه جشنواره خواهد بود؛ گفت که برایش دعوتنامه میفرستد تا اواخر اردیبهشت ( ایام برگزاری جشنواره) به کن بیاید و فاطمه گفته بود: « میآیم، اما باید به غزه برگردم. نمیخواهم غزه را ترک کنم» …
وحشتی که حسونا بر دل صهیونیستها انداخت
۲۴ ساعت از پیامی که بین مستندساز ایرانی و فاطمه حسونا رد و بدل شد، نگذشته بود، که یکی از آن پرندههای ترسناک آهنین با غرشی سهمگین، آسمان غزه را شکافت و در میان ویرانههای شمال غزه، ساختمانی را نشانه گرفت؛ خانه زنده بود؛ نفس داشت؛ لبریز از شور و شادی بود و زندگی، اصلا قرار بود چند هفته یا چند روز دیگر پر از نقل و نبات شود و گل و شیرینی؛ پر از مهمان که حلقه زدهاند اطراف عروس و دامادی خوشبخت؛ دور فاطمه و نامزد خبرنگارش؛ اما …
خیلی زود محلیها فهمیدند جنگندههای رژیم اشغالگر خانه حسونا را زدهاند… دوباره آتش و دود؛ دوباره ویرانی؛ دوباره شهادت؛ این بار همای شهادت روی دوش فاطمه و خانوادهاش نشسته بود؛ روی دوش ۱۰ عضو یک خانواده …
«فاطمه حسونا؛ عکاس خبرنگار غزه؛ به همراه خانوادهاش در بمباران جنگندههای اشغالگر به شهادت رسیدند»؛ خبر به رسانهها رسید و الجزیره، المیادین، القدس العربی و العربی الجدید آن را منتشر کردند و نوشتند که چشمان غزه؛ راوی تصویری غزه و روایتگر رنجها، مقاومت و زندگی در غزه به شهادت رسید.
ارتش اشغالگر اما مثل همیشه دستپاچه شد و بیانیه داد که در آن خانه یک افسرِ حماس حضور داشته که بمباران شده؛ بیانیهای که سپیده فارسی؛ سازنده فیلم حسونا آن را رد کرد و گفت:« دروغ است، من خانوادهاش را میشناسم، مزخرف است، فاجعه بار است».
مثل روز روشن بود؛ رژیم کودککُش از حسونا ترسیده بود؛ از چشمان غزه؛ از مستندی که فاطمه در آن راوی غزه جنگزده و نسلکشی در آن ویرانه بود؛ در باریکه خونین غزه که نه مردمان و غیرنظامیانش در آن در امان هستند و نه خبرنگاران و بیماران و بیمارستانهایش…
قرار بود فاطمه راهی کَن شود و همراهِ مستندش راویِ زنده جنایات صهیونیستها باشد، اما فقط یک ماه پیش از برگزاری جشنواره، خبر شهادتش به کَن رسید تا انجمن پخش سینمای مستقل فرانسه و مسئول برگزاری بخش «ACID» در بیانیهای به این شهادت واکنش نشان دهد و بنویسد: « لبخندش بهاندازه استقامتش جادویی بود. داستانش ما را تحت تأثیر قرار داد و از هر نشانهای که نشان میداد زنده است، خوشحال میشدیم. نگرانش بودیم. دیروز اما با وحشت مطلع شدیم که موشک اسرائیلی ساختمان محل سکونتش را هدف قرار داده و فاطمه و خانوادهاش جان باختهاند. ما فیلمی را تماشا و انتخاب کردیم که در آن نیروی زندگی این زن جوان چیزی کمتر از یک معجزه نبود، اما اکنون فیلم متفاوتی را ارائه خواهیم داد.»
فاطمه حسونا غزه بود؛ یک غزه زنده؛ پر از مرگ؛ سرشار از زندگی؛ لبریز از شادی؛ آمیخته با رنج؛ فاطمه یک غزه بود؛ سرریز از مرگ؛ سرشار از زایش؛ فاطمه یک غزه بود؛ محکم، مقاوم، صبور….
هر بار که فاطمه شاتر دوربینش را با فشار انگشتی میچکاند؛ هر بار که کودکی، زنی، پیرمرد و پیرزنی را میان آوارهای غزه به تصویر میکشید، هر بار یک خشاب عکس، یک خشاب سند؛ یک خشاب زهر به قلب دشمن میپاشید.
دشمن درست فهمیده بود؛ او یک حماسی بود؛ یک افسرِ ارشدِ حماسی که سلاحش فقط دوربین عکاسی بود و میدان مبارزهاش، غزه و تمام آنچه با نام زندگی همچنان در غزه جاری است.
فاطمه چشمان غزه بود؛ چشمانی که در یک سال اخیر چشمان سپیده فارسی؛ مستندساز ایرانی هم شده بود: « او چشمان من در غزه بود… پُرشور و سرزنده. خندهها، امیدها، اشکها و افسردگیاش را فیلم گرفتم. او نوری بود در دل تاریکی. فقط چند ساعت پیش از مرگش با او صحبت کرده بودم تا بگویم فیلم در کن نمایش داده میشود. میخواستم او را دعوت کنم. همیشه نگران جان فاطمه بودم اما با خودم میگفتم حق ندارم بهجای او بترسم، وقتی خودش نمیترسد. باید به قدرت او و به ایمان تزلزلناپذیرش تکیه کنم. »
کارگردانِ مستندِ «روحت را به دست بگیر و راه بیفت»، این فیلم را پنجرهای برای دیدن گوشههایی از نسلکشی ۱۸ ماهه در غزه عنوان میکند؛ مستندی که فاطمه حسونا قهرمان آن بود؛ یک دختر فلسطینی؛ یک غزهای که مثل هر غزهایِ دیگری میدانست فاصله زندگی با شهادت برای او به اندازه پلک برهم زدنی است؛ به اندازه یک آوار تا آوار بعدی؛ یک انفجار تا انفجار بعدی؛ یک لبخند، یک شیون، تا لبخند و شیون بعدی …
فاطمه میدانست در غزه زندگی و مرگ درهم آمیخته است؛ اندوه و شادی، پیوند و گسست، رنج و راحتی و بودونبود درهم تنیده است و سوا کردنی نیست، زندگی در لحظه است؛ لحظهای هست و لحظهای دیگر نه، مثل ابر؛ مثل نسیم؛ برای همین مثل هر فلسطینی، مثل هر غزهای زندگی را با تمام وجود مزمزه میکرد؛ برایش میجنگید؛ جان میداد؛ برایش میسرود؛ شعر میشد؛ شاعرانه میدید؛ عاشقانه میخندید … اصلا برای همین وصیت کرد؛ یک وصیت شاعرانه؛ وقتی پیش از شهادت از شاعر فلسطینی؛ حیدر الغزالی خواسته بود تا پس از شهادتش، شعری برایش بگوید؛ چون این روزها زندگیِ در غزه مثل یک شعر است؛ گاه یک غزل؛ گاه مثنوی و حماسی، گاه رباعی …
شاید فاطمه به الغزالی گفته بود برایم شعری بگو که سرشار از زندگی باشد؛ چون یک روز؛ یک روز که دور نیست؛ بر مزار تمام گلها و شقایقهای این سرزمینِ اهورایی؛ گلستانی خواهد رویید؛ مخروبهها باغ خواهد شد و جویهای خونِ امروز در غزه، رودهایی جاری از آب شیرین و گوارا؛ یک روز بوی دود و آتش و زغال جسدهای سوخته میرود و عطر گلها در هوا میپیچد؛ یک روز آسمان برای همیشه صاف میشود و خورشید دوباره میتابد و آواز پرندگان و پرستوها جای غرش گوشخراش جنگندهها را خواهد گرفت؛ یک روز …
و حیدر الغزالی برایش نوشت: آفتاب امروز سوزان نیست! گرمای آفتاب به اندازهای است که مادران، رختهایشان را زودتر خشک کنند. گیاهانِ گلدان خود را برای مهمانی مهربان، آراستهاند و نسیم چنان نرم است که کودکان، یکسره بازی کنند تا غروب. آفتاب امروز، بر هیچکس سخت نخواهد گرفت…
یادداشت: فاطمه مرادزاده
- نویسنده: تسنیم tasnimnews