روایت آغاز عاشورا از کوفه
روایت آغاز عاشورا از کوفه

در هیاهوی وعده‌های پرشور کوفیان، مسلم بن عقیل تنها شد؛ نماینده امامی که مردم با نامه‌های پرشمار دعوتش کرده بودند، اما در لحظه تصمیم، پشت کردند. اینجا، آغاز عاشوراست؛ از خیانت به مسلم، تا غربتی که به کربلا رسید و بر دوش حسین(ع) نشست.

– اخبار استانها –

به گزارش خبرگزاری تسنیم از شهرکرد، گاهی تاریخ را باید نه با تقویم، که با اشک خواند. گاهی نام‌ها، تنها اشاره به یک شخصیت نیستند؛ بلکه یک راه‌اند و مسلم بن عقیل، نه فقط نماینده امام حسین(ع)، بلکه نماینده تمام وفاداری در عصر غربت بود. وقتی که صدای حق، راهی کوچه‌هایی می‌شود که قرار است به بی‌مهری ختم شوند.

 آن روز که نامه‌های بی‌شمار مردم کوفه به مدینه رسید، امام حسین(ع) هنوز قدم به سمت مکه نگذاشته بود. مردمِ در ظاهر وفادار، از امام خواستند که بیاید و پرچم عدالت را در دل ظلمت برافرازد. اما امام، آزموده بود. او قبل از آنکه راهی شود، کسی را فرستاد تا صداقت کوفه را بیازماید. مسلم بن عقیل، برگزیده شد.

مسلم، مردی بود از تبار ایمان. آرام، استوار و آشنا با سختی‌ها. مأموریتش فقط یک سفر نبود؛ آزمونی الهی بود از جنس صداقت، پایداری و تنهایی. او از مکه راهی شد؛ به سمت مدینه رفت و آنگاه از بیراهه‌های خشک و تشنه، پا در مسیری گذاشت که قرار بود به خون ختم شود.

 در میان آن بیابان خشک، راه گم شد. همراهانش، قربانی بی‌آبی شدند. مسلم تنها ماند؛ خسته، تشنه، اما همچنان وفادار. به امام نامه نوشت و از او خواست اجازه بازگشت دهد. اما پاسخ آمد: ادامه بده. صدای حسین(ع)، پشتوانه‌اش بود. دلش را گرم کرد و قدم‌هایش را محکم‌تر.

 وقتی در پنجم شوال به کوفه رسید، خانه‌ای برای او گشوده شد: خانه مختار، یا به قولی خانه مسلم بن عوسجه. مردم کوفه، خوشامد گفتند. با شور و شوق به دیدارش می‌آمدند. نامه امام را می‌شنیدند و اشک می‌ریختند. امید، دوباره در کوفه جوانه زد.

 مسلم بیعت گرفت. دعوتش ساده بود اما عمیق: بازگشت به قرآن، سنت پیامبر، یاری مظلومان، عدالت در بیت‌المال، پیروی از اهل‌بیت. مردم، هزاران هزار آمدند و دست در دست او گذاشتند. برخی گفتند ۱۲ هزار، بعضی گفتند ۱۸ هزار و حتی بیشتر. اما چه سود، اگر قلب‌ها سست بماند.

 مسلم نامه‌ای نوشت. گفت بیعت‌ها زیاد است. کوفه آماده است. و حسین(ع)، دلش آرام شد که کوفه بیدار است. اما نه، کوفه هنوز همان کوفه بود. شهری پر از تردید، پر از دوگانگی، پر از تماشاگرانی که همیشه در لحظه آخر، پشت کرده‌اند.

در آن روزها، نعمان بن بشیر بر کوفه حکومت می‌کرد؛ مردی نرم‌خو که حاضر به خون‌ریزی نبود. اما این نرم‌خویی، برای حکومت یزید کافی نبود. درباریان نوشتند: اگر کوفه را می‌خواهی، شتاب کن. نعمان سست است. و یزید، عبیدالله بن زیاد را روانه کرد.

 عبیدالله آمد؛ با قلبی پر از خشونت. مردی که بوی خون می‌داد. مردم او را می‌شناختند؛ او همان بود که در بصره، شورشیان را با قساوت سرکوب کرده بود. با آمدنش، سایه وحشت بر کوچه‌های کوفه افتاد. و مسلم، ناچار به تغییر پناهگاه شد.

او به خانه هانی بن عروه رفت. مردی بزرگ، اهل احترام. هانی پذیرفت، با دل لرزان اما با غیرت. شیعیان، حالا در خلوت و پنهانی، به دیدار مسلم می‌رفتند. در همین خانه بود که نقشه‌ای برای قتل عبیدالله طراحی شد. اما مسلم، شمشیر نکشید.

او می‌توانست. حتی موقعیت را هم داشت. اما در نگاهش چیزی بود فراتر از سیاست: حرمت خانه، و حدیثی از رسول خدا(ص) که می‌گفت: غافلگیرانه نکشید. وفاداری‌اش به اخلاق، از سیاست قوی‌تر بود. و همین، شاید اولین جرقه تنهایی او بود.

جاسوسان ابن زیاد، بالاخره به مخفیگاه او رسیدند. معقل، با چهره‌ای ساده و زبانی چرب، به حلقه شیعیان نفوذ کرد. وقتی مخفیگاه لو رفت، هانی دستگیر شد. مسلم، تنها نماند. فریاد زد: “یا منصور امت!” و چهارهزار نفر با او به پا خاستند.

آنان قصر حکومت را محاصره کردند. امیدی بود، جانی تازه در کوفه. اما عبیدالله، سیاستمدار خبیثی بود. بزرگان قبایل را فراخواند؛ وعده داد، تهدید کرد، ترس پاشید. شریح قاضی نیز دروغ گفت که مسلم تنهاست. و مردم… پراکنده شدند.

شب شد. کوچه‌ها تاریک شدند. و مسلم، تنهاتر از همیشه. نه خانه‌ای، نه همرازی. به زنی رسید به نام طوعه. در را گشود و گفت: پناه می‌خواهم. او پذیرفت. اما صبح فردا، پسر طوعه، محل اختفا را فاش کرد. و سربازان آمدند.

در نبردی نابرابر، مسلم شمشیر کشید. ۴۱ نفر را کشت. دلاوری کرد، تا لحظه آخر. محمد بن اشعث آمد و گفت: امان می‌دهم. مسلم، به خیال امان، شمشیر بر زمین گذاشت. اما این فقط نقشه‌ای بود برای فریب.

وقتی دست‌بسته نزد عبیدالله آمد، گفت:نمی‌گریم برای خودم؛ برای حسین و خانواده‌اش اشک می‌ریزم، که به سوی کوفه می‌آیند…” جمله‌ای که تا امروز، در دل هر عاشقی خنجر می‌کشد.

ابن زیاد دستور داد او را به بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند. بکیر بن حمران، همان کسی که در نبرد زخمی شده بود، شمشیر کشید. سر از تن جدا شد. و بدنش را از بلندی فرو انداختند. هنوز سنگ‌فرش‌های کوفه، سنگینی آن پیکر را یادشان نرفته.

پس از شهادتش، پیکر او و هانی را در کوچه‌ها کشاندند. مردمی که دیروز با او بیعت کرده بودند، امروز نگاه می‌کردند و خاموش بودند. شعرایی از آن روز گفتند: «آیا تو امیر آنان نبودی؟ چرا امروز گریه‌کننده‌ای نداری؟»

وقتی خبر شهادت به امام حسین(ع) رسید، اشک ریخت. فرمود:او وظیفه‌اش را انجام داد. اکنون نوبت ماست.”برخی از یارانش، که آمده بودند به امید حکومت، جدا شدند. راه امام، سخت‌تر شد. اما شفاف‌تر.

و امروز، هر سال، محرم که می‌رسد، نام مسلم در کوچه‌های دل ما زنده می‌شود. او نماد آن پرسش بزرگ است: اگر در کوفه بودی، در کنار مسلم می‌ماندی؟ یا مثل هزاران نفر، آرام آرام دور می‌شدی؟

انتهای پیام/۷۵۴۰/.

✅ آیا این خبر اقتصادی برای شما مفید بود؟ امتیاز خود را ثبت کنید.
[کل: 0 میانگین: 0]