وقتی شام «نان و پرچم» می‌خوردیم
وقتی شام «نان و پرچم» می‌خوردیم

من هم بچه‌هایم را قلمدوششان می‌کنم. من هم برای بچه‌هایم نان و پرچم درست می‌کنم. نباید یادم برود.

خبرگزاری فارس – تهران، سمیه شاکریان؛ این روزها که بچه‌هایم مشت‌هایشان را گره می‌کنند، دست‌هایشان را صاف رو به آسمان می‌گیرند و فریاد می‌زنند «جاویدان ایران عزیز ما»، انگار که تله پورت می‌کنم توی کودکی‌هایم. به آن روزهایی که تازه زبان باز کرده بودم و بابا یادم می‌داد بگویم «امام شویم فدات!». بابا صدایم را روی نوار کاست ضبط می‌کرد و من بعدها و توی همان سالی که امام برای همیشه، از پیشمان رفت صدای خودم را در حالی گوش می‌دادم که عکس رهبرم توی آغوشم بود و اشک همدم صورتم می‌شد. بعد دوباره مثل کارآگاه‌ها می‌گردم دنبال سرنخ و یاد شب‌های تابستان می‌افتم که گاهی شام، نان و پرچم داشتیم. نان با خیار،گوجه و قالب‌های مستطیل شکل پنیر. هیچ‌وقت از مامان نپرسیدم این اسم با مسما را از کجا اختراع کرده. اما هر چه بود ما عاشقش بودیم. بیشتر از هر چیز، از اسمش خوشمان می‌آمد.   به‌خاطر بچه‌‌ای که همان لحظه‌ای که از مادر شیر می‌خورد شهید شد، به‌خاطر دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی … مامان همان زمانی را که برای جا انداختن یک قرمه سبزی جانانه وقت می‌گذاشت، برای درست کردن نان و پرچم هم وقت صرف می‌کرد. از ابزار میوه‌آرائی کمک می‌گرفت، خیار و گوجه را برش‌های مختلف می‌داد و ازشان گل لاله درست می‌کرد. گاهی مسئولیت میوه‌آرایی بین ما بچه‌ها تقسیم می‌شد و کنجدهای نان سنگک که روی پنیر سفید می‌نشست، نقش الله اکبر کامل می‌شد. آن وقت بود که دور تا دور سفره‌ای می‌نشستیم که نان و پرچم، زیبایش کرده بود. تله پورت بعدی به تمام  ۲۲ بهمن‌های زندگی‌ام است. گاهی توی برف و سرما، گاهی توی آلودگی هوا و هزار کار و سرگرمی و …،  همه‌مان از صبح زود با ذوق و شوق توی خیابان آزادی راه می‌رفتیم، صدای سرودهای انقلابی گوشمان را پر می‌کرد و تا به میدان آزادی برسیم، بیشترشان را حفظ می‌شدیم و ظهر که خسته و گرسنه به سمت خانه برمی‌گشتیم، نهار را توی پیتزاخوری خیابان ولیعصر مهمان بابا می‌شدیم.   به‌خاطر پسری که طعم آغوش پدر رزمنده‌اش را هیچ‌وقت نچشید، به‌خاطر خانواده … سرنخ‌ها به روزهای انتخابات هم می‌رسد. رسمی که خانوادگی به جا می‌آوردیم. توی روزهای انتخابات، خانوادگی به حوزه انتخابی می‌رفتیم و رای می‌دادیم، البته که باز هم تقسیم کار داشتیم. یکی رای‌ها را می‌نوشت. یکی بررسی‌شان می‌کرد و کوچکترها رای‌ها را توی صندوق می‌انداختند. بعد از همه این کارآگاه بازی‌ها، لامپی بالای کله‌ام روشن می‌شود که  اصلا حواست هست، مامان و بابا هیچ وقت توی گوش‌ت نخواندند که ایران را دوست داشته باش! عاشق امام خمینی باش! و یا اینکه پرچم مقدس است؟ حواست هست این عشق وراثتی باید باشد  انگار و با خون و ایمان به بچه‌هایت برسد؟   به‌خاطر دخترانی که زنده به گور می‌شدند، به‌خاطر مقام زن … حواست هست توی همه ۲۲ بهمن‌های کودکیت، بابا قلمدوشت کرده و بعدترها بچه‌هایت روی شانه‌های افتاده او نشسته‌اند؟ حواست هست بابا خواسته، همه چیز را برایتان شیرین کند؟ حواست هست مامان توی راهپیمایی‌ها برای بچه‌هایت پرچم ایران جمع کرده و با عشق به دستشان داده است؟ اعتراف می‌کنم که حواسم نبود. انگار خیلی چیزها برایم عادی شده و یکی از همین خیلی چیزها، رسالت وطنی والدینم بوده که توی پدر و مادری برای ما و نوه‌هایشان حل شده است.   به‌خاطر «ما» شدن، به‌خاطر استقلال … چیزی به این مهمی جایی در ذهن من گم شده بود. دنبال سرنخ بودم که چطور شده دستان پسرم برای برد تیم ملی یخ می‌کند و قلبش درد می‌گیرد، که حاضر است از فیلم مورد علاقه‌اش در سینما بگذرد اما مقابل تلویزیون بایستد و برای تیم ملی حرص بجود؟ که به ایرانی بودنش افتخار ‌کند؟ چطور شده دخترانم نقاشی پرچم ایران را به معلمشان هدیه می‌دهند؟ برای برد تیم ملی اشک می‌ریزند و برای پیروزی آن‌ها دعا می‌خوانند یا نذر می‌کنند؟ که پرچم ایران را روی دیوار اتاقشان زده‌اند؟ و مچ‌بند پرچم، جای النگو و دستبند را دور دست‌های نازکشان گرفته است؟ چرا قبل‌ترها، فکرش را نکرده بودم؟ چرا عادت کرده‌ام؟. من هم برای بچه‌هایم خاطره می‌سازم. عشق به وطن را همان‌طور که از مامان و بابا یاد گرفته‌ام، به روحشان جاری می‌کنم. پرچم می‌دهم دستشان. قلمدوششان می‌کنم. من هم برای بچه‌هایم نان و پرچم درست می‌کنم. نباید یادم برود.   به‌خاطر خیلی چیزها، به‌خاطر شهدا … می‌آییم … پایان پیام/

✅ آیا این خبر اقتصادی برای شما مفید بود؟ امتیاز خود را ثبت کنید.
[کل: 0 میانگین: 0]