اسماعیل نادی، جوانی از دل روستای عشایری در خراسان جنوبی، یکی از شهدای جنگ ۱۲ روزه مقاومت علیه رژیم صهیونیستی است؛ جوانی سادهزیست، مومن و عاشق ولایت که در سکوت و بیادعا قد کشید و به قافله شهدا پیوست.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بیرجند، در گوشهای از خراسان جنوبی، جایی که زمینهای خاکی و آسمان پهناور روایتگر قصههای ساده و پرمعنای زندگیاند، جوانی رشد کرد که نامش در دل مردم آن دیار و فراتر از مرزها جاودانه شد؛ اسماعیل نادی، پسری از دل یک خانواده ساده عشایری که با ایمان و شجاعت، مسیر زندگیاش را به سمت شهادت و فداکاری رقم زد.
پدری که امروز با دلی آکنده از غرور و اندوه، قصه فرزندش را بازگو میکند؛ قصهای از مهر و محبت، ایمان و ایثار، و عشق به وطن و ولایت. این روایت، گوشهای از زندگی و خاطرات مردی است که از خاک روستا تا میدانهای نبرد، راهی دشوار و نورانی را پیمود.
تربیت در دامان ایمان
پدر شهید، مردی با صلابت اما دلتنگ، سخن را از کودکی پسرش آغاز میکند:اسماعیل از همان سالهای کودکی آرام، باوقار و متفاوت بود. نه اهل شلوغی بود، نه دلش میآمد دل کسی را بشکند. اگر کسی کاری از او میخواست، زودتر از همه پا پیش میگذاشت. خاکی بود و دلبستهی مادر. از همان بچگی، از کنار مادرش جدا نمیشد و در سختترین شرایط، لبخند میزد.
فرزندی که زود مرد شد
پدر و مادرم زود از دنیا رفتند. اسماعیل که هنوز نوجوان بود، بار زندگی را به دوش کشید. انگار نه انگار که بچه است؛ با یک دنیا معرفت و حس مسئولیت بزرگ شد. اگر کار سنگینی در خانه یا مزرعه بود، خودش داوطلب میشد. دوست نداشت کسی برای او زحمت بکشد.
نوری در روستا
همه مردم روستا دوستش داشتند. بچهها وقتی بازی میکردند، دنبالش میدویدند. فوتبال بازی میکرد اما اهل دعوا نبود. اگر کسی خطا میکرد، با لبخند میگفت :«کاری نکن که دل کسی بشکنه.» اهل ادب بود و به بزرگترها احترام میگذاشت. یک بوی خاصی داشت… هر جا میرفت، عطر حضورش میماند.
دانشجو و بسیجی ولایتمدار
پدر با افتخار ادامه میدهد: رفت دانشگاه. همانجا هم با لباس سبز آشنا شد. خودش رفت ثبتنام کرد توی نیروی زمینی سپاه. نگفت میخواهد کجا برود، چه کار کند.
فقط گفت: «پدر، ما فدای ولایتیم». به او گفتم: «پسرم، ما با توایم. اگر پنج پسر دیگر هم داشتم، در راه رهبر میدادم.»
اخلاق در اوج خلوص
پدر شهید با یادآوری خصلتهای پسرش میگوید: اسماعیل همیشه نمازش اول وقت بود. از هفت سالگی نماز میخواند. وقتی به خانه سالمندان سر میزد، تا دل پدربزرگها و مادربزرگها را شاد نکند، برنمیگشت. با مادرش مهربانترین فرزند بود. اگر مادرش خسته میشد، زود میرفت کمکش. به خواهرهایش میگفت: «ناراحت نباشید، من پشتتونم».
ازدواجی ساده، عشقی خدایی
ازدواج کرد؛ ساده، بیتکلف. نه سالن آنچنانی، نه تشریفات زیاد. فقط نیت خیر داشت و گفت: پدر، مادر، شما دعا کنید. من هم زندگیام را وقف اهلبیت و انقلاب میکنم.
به همسرش میگفت: من برای این لباس (لباس سپاه) قسم خوردم، ممکنه هر لحظه برم و نیام.
روزهای آخر؛ آرام اما پر معنا
آخرین بار که از خانه رفت، صبح زود بود. یکجور خاصی شده بود. صورتش نورانی بود. از من و مادرش خداحافظی کرد. گفت: بابا، اگر برگشتم، دعاتون میکنم. اگر هم برنگشتم، دعاتون می کنم بعد رفت… و دیگر برنگشت.
عهدی با رهبر
پدر شهید درحالیکه بغضش را فرو میخورد، میگوید: عاشق رهبر بود. میگفت: «اگر هزار بار بمیرم، فدای یک لبخند آقا». همیشه میگفت رهبر ما چراغ راه ماست. اگر به دیدار آقا میرفت، با افتخار میگفت: «دیگه غمم نیست.»
پیام به دشمن و جوانان
پدر شهید، با نگاهی به آسمان، کلامش را چنین میبندد: به دشمن بگویید این کشور صاحب دارد؛ کشور امام زمان است. اشتباه نکنند که این ملت را دستکم بگیرند. به جوانها میگویم: دنبال پول و ظاهر دنیا نباشید. هر چه هست، در ایمان است. فدای رهبر باشید. فدای کشور، فدای دین.
انتهای پیام/۲۵۸
- نویسنده: تسنیم tasnimnews